پرسه در خاک غریب

یادداشتهای حسین میرحسینی

پرسه در خاک غریب

یادداشتهای حسین میرحسینی

چند داستان واقعی

مکالمه تلفنی:

اون: سلا خانم دکتر! اون دندونی که چسبونده بودین کنده شده کی بیام دوباره بچسبونم؟

دکتر: والا الان که وقت ندارم بین مریضهام هم رزرو شده. حالا شما بیاین یه کاریش می کنیم. اما معطل می شین.

 

تو مطب:

بعد از نیمساعت معطلی...

اون: سلام خانم دکتر ببخشید من هی میام دندونم را می چسبونم نمی دونم چرا این دفعه فقط یک روز چسبیده بود.

دکتر: راستشو بخواین این چسب اینبار خوب نیست. شما الآن برین خونه وقتی چسب خوب اومد به منشیم می گم خبرتون کنه.

 

***************

مردم شهر ما در انتخابات شورای شهر به جوان بیست و چندساله ای رای دادند که لوازم آشپزخونه می فروشه. همه هم دارند فحش می دند که چرا مشکلات این مملکت حل نمی شه. جوک هم می گن که گوجه فرنگی را ول کن انرژی هسته ای که اومد همه چیز درست میشه.

 

*****************

یه دکتر اومده تو شهر ما که سه سوت همه را معالجه می کنه اونم با طب سنتی سوزنی. اما طفلکی مطب نداره. می گره رفتم روسیه دوره دیدم. اما خوب مطب نمی تونم بزنم

سیگار می کشی بیا پیش من، چاقی بیا پیش من، رماتیسم بیا، میگرن بیا، پوست صورتت خراب شده بیا.

 

************

نیلوفر می خواد ثبت نام کنه برای ترم جدید. چون از تهران انتقالی گرفته ثبت نامش منوط شده به اینکه معدل بالای 17 داشته باشه. همه اساتید زرنگ نمره ها گفتند اما رسما اعلام نکردند. یکیشون هم که عملا گم شده.

 

آموزش جزء: تا نامه از آموزش کل نیاد خبری از ثبت نام نیست. نامه از گروه و آموزش کل و ده جای دیگه بگیر بیا.

میری آموزش کل میگه نمره رد نشده برو از استاد نامه بگیر.  اما استاد که نیست چه کار کنیم؟ به مامربوط نیست!

همه انگاز جزیره هی مستقل که هیچ ربطی به هم ندارند درعین حال همه مسئولیت را به عهده دیگری می دونند.

همه افراد خانواده بسیج شده اند که 17 واحد ثبت نام بشه. هر کدوم یه نقطه شهر با موبایل و ماشین آماده به اینکه حواله داده بشند به یه جای دیگه.

 

************

می خوام یه نفر به پاسپورتم اضافه کنم. 3 قطعه عکس همراه و 2500 تومان پول و ...

مسئول مربوطه: عکس خودت هم لازمه.

با این دو تا عکس که دادم به اداره گذرنامه در مجموع حدود 15 تا عکس بهشون دادم.

بعد ازهمه معطل شدنها و تهیه مدارک رییس اداره فرمودند: دستگاه خرابه. هفته دیگه زنگ بزن ببین تصمیم گرفتیم بفرستیم برای تعمیر یا نه.

من: خوب اگر تصمیم نگرفتین بفرستین چی؟

رییس: اقدام کن برای پاسپورت جدید!! 31500 می ریزی به حساب و ...

من: اما این تا 4 سال دیگه مهلت داره در عین حال ویزا خورده توش و....(بی خیال اینکه قرار نیست بفهمه چرا انرژی هدر میدی). ممنون آقا من هفته دیگه تماس میگیرم.

******************

 

خداییش تو این یک وجب شهر ما وقت شناسی، حرمت به بیمار یا مشتری، شایسه سالاری  و نخبه پروری قیامت می کنه.  کاش می تونستم چند متر زمین پیدا کنم دور از همه این خوبیها برای خودم کشاورزی  می کردم...من بودم و سگم و گربه هام و یزم و درختام.

 

می دونم مقایسه احمقانه است اما وقتی رفته بودم تمدید ویزا مامور مربوطه اشتباهی گفت که باید عکس بگیرم. می دونستم داره اشتباه می کنه اما وایسادم جلو دوربین که همونجانصب بود.

بعد که فهمید اشتباه کرده چند بار عذرخواهی کرد و کامل توضیح داد چه اشتباهی کرده و چرا عکس گرفته. تنها چیزی که من متحمل شده بودم ایستادن سرپا به مدت 15 ثانیه بود که یارو به خاطرش ازمن عذر می خواست.

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
نوپا چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.taheri.blogsky.com

آموخته های زندگی

آموخته ام که: عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت
آموخته ام که: این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام که: بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای خلاق ترین فرد (خالق یکتا) است
آموخته ام که: مهم بودن خوب است ولی خوب بودن از آن مهمتر
آموخته ام که: تنها اتفاقات کوچک زندگی است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام که: خداوند متعال همه چیز را در یک روز نیافرید پس چطور می شود من همه چیز را در یک روز بدست آورم
آموخته ام که: چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام که: در جستجوی محبت و خوشبختی زمانی برای تلف کردن وجود ندارد
آموخته ام که: اگر در ابتدا موفق نشدم با شیوه جدیدتر دوباره بکوشم
آموخته ام که: موفقیت یک تعریف دارد « باور داشتن موفقیت»
آموخته ام که: تنها کسی مرا شاد می کندکه گوید تو مرا شاد کردی
آموخته ام که: گاهی مهربان بودن بسیار مهمتر از درست بودن است
آموخته ام که: هرگز نباید به هدیه ای که از طرف کودکی داده می شود نه گفت
آموخته ام که: در آغوش داشتن کودکی به خواب رفته یکی از آرامش بخش ترین حس های دنیا را درون آدمی بیدار می کند
آموخته ام که: زندگی مثل طاقه پارچه ای است هر چه به انتهای آن نزدیکتر می شود سریعتر می گذرد
آموخته ام که: باید شکر گزار باشیم که خدا هر آنچه را که می طلبیم به ما نمی دهد
آموخته ام که: وقتی نوزادی انگشت کوچکتان را در مشت کوچکش می گیرد در واقع شما را به اسارت زندگی می کشد
آموخته ام که: هر چه زمان کمتری داشته باشیم کارهای بیشتری انجام می دهیم
آموخته ام که: همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمکش نیستم دعا کنم
آموخته ام که: زندگی جدی است ولی ما نیاز به دوستی داریم که لحظه ای با او از جدی بودن دور باشیم
آموخته ام که: تنها چیزی که یک شخص می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او و قلبی برای فهمیدنش
آموخته ام که: لبخند ارزانترین راهی است که می توان با آن نگاه را وسعت بخشید
آموخته ام که: باد با چراغ خاموش کاری ندارد
آموخته ام که: به چیزی که دل ندارد نباید دل بست
آموخته ام که: خوشبختی جوستن آن است نه پیدا کردن آن

یگانه چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:16 ب.ظ

چه دلت ژره بچه جان... آره قابل درکه. تازه روابط ریز بین آدما و تعبیر آدما از اتفاقات و رغتارهایی که در موقعیت های مختلف می کنن هم هست...دلایل زیادی واسه بز و مزرعه هست...

مجتبی چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 06:52 ب.ظ

تو مزرعه ات مهمون هم راه می دی؟ :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد